بعد از کلی درخواست و خواهش از طرف مبینا و فرزانه (برادر زاده و خواهرزاده ام)منم قبول کردم باهاشون برم استخر
دلم تنگ میشود گاهی
دلم تنگ می شود، گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» / « شادی پسر زائید.»
و چه قدر خسته ام از«چرا؟»
از «چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا
دلم تنگ می شود، گاهی
برای
یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ»
سه «روز» تعطیلی در زمستان
چهار «خنده ی » بلند
و
پنج «انگشت» دوست داشتنی.
مصطفی مستور
من گنجشک نیستم
سالها پیش یعنی. حدود سه یا چهار سال پیش به پیشنهاد یه بنده خدایی کتاب "روی ماه خداوند را ببوس "رو بدون توجه به نام نویسندش خوندم البته اگرم توجه میکردم شناختی نسبت بهش نداشتم.
خلاصه چند روز پیش که به قصد خرید کتاب دانشگاهی رفته بودم کتاب یاب چشمم افتاد به قفسه ادبیات فارسی و چون چندین بار اسم مصطفی مستور و تمجید و تعریف ازشون رو توی وبلاگها خونده بودم با خودم گفتم از کتاب اولی که چیز زیادی یادم نیست بزار یک کتاب دیگه از این نویسنده همشهری بخونم ببینم جریان چیه.چون کتاب دیگه ای جز "من گنجشک نیستم " از این نویسنده نبود همونو گرفتم و دیروز شروع کردم بخوندنش و از اونجا که حجم آنچنانی نداشت همون دیروز تموم شد
مطمئنم اگر قبل از خوندن ذره ای نسبت به محتوای کتاب اطلاع داشتم حداقل الان توی این احوال نمیخوندمش!
چرا?
چون تموم فکرها و سوالات بی جوابم که چند ساله هراز گاهی مثل دمل چرکین سرباز میکنند و روزگارم رو به عفونت میکشن شروع کردن ب بیدار شدن!
نه همه اما میشه گفت بیشتر حس و حال مزخرف ادمهای توی اون قصه رو میتونستم بفهمم !
اه!
بهیچ وجه پایان خوبی نداشت چون پایان کتاب خودش شروع هزاران سوال تلخه!
و البته که یه خوبی واسه من داشت اونم حس تنها نبودن توی این حال و هواست که فهمیدم قطعا نویسنده و خیلی های دیگه گاهی به این مرض دچار میشن!
تب دار بی تب!
حس و حال آدم تب دار رو دارم ولی تبی ندارم
همون حس تب و کابوس توی شبهای سرد زمستون!
هرچند ک الان نه تبی هست و نه سردی!
ثروتهای پنهان شده از چشم
چند روزه صفحه گوشیم میلرزه!
البته بصورت نامحسوس ولی خب رو اعصابمه
دیشب ریستش کردم اما بازم همچنان در حال لرزونده:-)
حالا این به کنار!
دقت ک میکنم میبینم از دیشب چقدر سرعتش بهتر شده!
بعد بیشتر ک دقت میکنم میبینم چقدر این دو روزه با احتیاط دارم باش برخورد میکنم و چقدر به چشمم اومده ک چه چیز خوبیه این گوشی!
سوالی که واسم پیش اومده الان اینه که چرا من تا وقتی یک چیزی دارم و تا زمانی که خوبه و سالمه قدرش و نمیدونم! و بعد ک مشکلی پیش میاد تازه متوجه میشم ک چی بووووده!
حالا این که ی وسیله است ک مسلما با یکم هزینه جایگزین واسش پیدا میشه
اما جونی... سلامتی...عزیزانم چی؟!
پدرم که رفت، مامانم چی! که فقط یه نسخه ازش تو کل دنیا واسه من هست و اونم ک جلو چشم داره روز به روز بیشتر صدمه میبیه و منم ک هیچ!
میدونی چیه؟ بعضی از چیزها رو نه که از اول داشتم واسه همین داشتنشون ب چشمم نمیاد!یا که فکر میکنم تاهمیشه دارمشون:-)
بعد از این باید با دقت بیشتری از داشته هام مراقبت کنم:-)
از هرچی مارمولکه بدم میاد
یکی از دغدغه های ذهنی این روزهام ، اون مارمولک کوچیکست که رفته توی اتاقه برادره!
چند روز پیش اومدم برم توی اتاق یهو چشمم خورد به ی مارمولک کوچیک که داره روی فرش قدم میزد!
تنها فکری ک ب ذهنم رسید استفاده از سم مارمولک کش بود! با جراتی ک تا اون لحظه تو خودم ندیده بودم سم رو گرفتم سمتش و اسپری کردم:-) حالا اون بدو من بدو:-) اخر سر ام زد بیرون رفت تو اتاق برادره. و خب اونجا هم که کلی جای قایم شدن داره!
خلاصه چند روزه فکرم اینه ک بلاخره سم بهش خورده؟ مرده؟ نمرده؟ رفته بیرون؟ نرفته؟ اوه خدای من! نکنه بمونه همونجا تا به خواب زمستونی بره و بعد رشد کنه بزرگ بشه و بهار چاق و چله بیدار بشه:-)
حالا تا زمانی که زنده یا مردش پیدا بشه این فکرا همچنان تو سرم میچرخه!
نمونه افکارم!
چقدر امشب اینجا نوشتم و دست آخر پاک کردام!
افکار پراکنده حرفهای پراکنده هم میاره و خب نتیجه اش چیزی نمیشه جز یه سری جملات بی سر و ته!
الانم ک میخوام بنویسم میبینم بازم داره همون میشه!
اگر بخوام از هر کدوم ازین فکرها یک کلمه رو ب عنوان نماینده انتخاب کنم نتیجه اش میشه این:
کار_ کولر_ درس_وابستگی_هدفون_تغییرات علی_شهریه__ محمد باغبانی_کم کاری_مارمولک
خیلی بهم مرتبط اند نه؟
چشمهایش
کتاب چشمهایش رو بلاخره بعد از سالها خوندم .توصیفات شرایط جامعه و کشور توی اون سالها برام خیلی جالب بود بخصوص وقتی دیدم چاپ اولش سال 1332 یا 31 بوده ! و البته که فضای داستان توصیف فضای سالهای 1314 تا 1330 کشور بود و کتاب ی که من خوندم چاپ سال 57!
با وجود تفاوت های خیلی زیادی که بین من و شخصیت فرنگیس هست ولی خیلی جاهای داستان میتونستم بخوبی باهاش همزاد پنداری کنم. و نه تنها واسه اون بلکه بخاطر خودم و امسال خودم دل بسوزونم!
عمری تلف کرد و نتونست واسه خودش کاری کنه !میتونست بجای اینکه واسه ادامه حیات محتاج کسی باشه و در پی اون وابسته شدن و حس نتونستن زندگی بدون اون! بشینه و اشتباهات تربیتی که پدر ، مادر و جامعه اش در حقش داشتند رو اصلاح کنه و در نهایت بفهمه که چی میخواد و از زندگیش لذت ببره :)
واسطه!
کاش احساسات و افکار بدون نیاز به تایپ شدن خودشون میومدند و اینجا نقش میبستن!
بعضی از مواقع توی فرایند تبدیل شدنشون به انرژی مکانیکی انگشت و بعد خط یه مقدار تلفات میدن که باعث میشه نتونن خود واقعیشون رو نشون بدن!
هیس!

گاهی هم شادیهامون رو باید با خودمون تقسیم کنیم!
و اون کسی که باید بیشتر از همه بهش احترام بزاریم کسی نیست جز همین خودمون!