من گنجشک نیستم
سالها پیش یعنی. حدود سه یا چهار سال پیش به پیشنهاد یه بنده خدایی کتاب "روی ماه خداوند را ببوس "رو بدون توجه به نام نویسندش خوندم البته اگرم توجه میکردم شناختی نسبت بهش نداشتم.
خلاصه چند روز پیش که به قصد خرید کتاب دانشگاهی رفته بودم کتاب یاب چشمم افتاد به قفسه ادبیات فارسی و چون چندین بار اسم مصطفی مستور و تمجید و تعریف ازشون رو توی وبلاگها خونده بودم با خودم گفتم از کتاب اولی که چیز زیادی یادم نیست بزار یک کتاب دیگه از این نویسنده همشهری بخونم ببینم جریان چیه.چون کتاب دیگه ای جز "من گنجشک نیستم " از این نویسنده نبود همونو گرفتم و دیروز شروع کردم بخوندنش و از اونجا که حجم آنچنانی نداشت همون دیروز تموم شد
مطمئنم اگر قبل از خوندن ذره ای نسبت به محتوای کتاب اطلاع داشتم حداقل الان توی این احوال نمیخوندمش!
چرا?
چون تموم فکرها و سوالات بی جوابم که چند ساله هراز گاهی مثل دمل چرکین سرباز میکنند و روزگارم رو به عفونت میکشن شروع کردن ب بیدار شدن!
نه همه اما میشه گفت بیشتر حس و حال مزخرف ادمهای توی اون قصه رو میتونستم بفهمم !
اه!
بهیچ وجه پایان خوبی نداشت چون پایان کتاب خودش شروع هزاران سوال تلخه!
و البته که یه خوبی واسه من داشت اونم حس تنها نبودن توی این حال و هواست که فهمیدم قطعا نویسنده و خیلی های دیگه گاهی به این مرض دچار میشن!