روزگار من

آخرین روز تابستان 1394

/ بازدید : ۱۵۰

بعد از کلی درخواست و خواهش از طرف مبینا و فرزانه (برادر زاده و خواهرزاده ام)منم قبول کردم باهاشون برم استخر
حالا نکه کلاس بزارم ها نه!
حقیقت این بود که من از توی اب رفتن وحشت داشتم :-)
خلاصه بعد از کلی ناز کردن من ،شال و کلاه کردیم رفتیم  تا  یادم نرفته بگم قبل از رفتن گفتیم مامان تو هم با ما بیا ،بیا توی اب قدم بزن مثلا اب درمانی واسه  درد مفاصل و اینا.
رسیدیم و رفتیم توی اب!
رفتیم توی اب نه! رفتن توی اب!
 در واقع  من شبیه کوالا چسبیده بودم به دیوار استخر مامان و اون دوتا  وسط اب   در حال شنا  کردن :-)
من باید ی روز روی اینها رو کم کنم :-)



پ.ن: درسته خیلی واسه مامان ترسیدم بخاطر قلبش ولی وقتی دیدم با اینکه  نزدیک ب چهل  و پنج  سال از دوران کودکی و شنا کردنش تو رودخونه گذشته ولی فوق العاده  شنا میکنه حس غرور بهم دست  داد  و فهمیدم مامانم  برخلاف تصورات من خیلی  از من جلوتره :-)



۱
دِلا
۰۱ مهر ۰۰:۵۴
منم یادم نمیاد که کی استخر رفتم. شاید 10 سال پیش.

+ این رو کم کنی هم خیلی وقتا یه محرک میشه برای پیشرفتِ آدم. (:
پاسخ :
تفریح خیلی خوبیه اگر که بلد باشی


اره واقعا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About Me
گاهی لازمه بشینیم و با خودمون درد دل کنیم
گاهی هم شادیهامون رو باید با خودمون تقسیم کنیم!
و اون کسی که باید بیشتر از همه بهش احترام بزاریم کسی نیست جز همین خودمون!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان