سه شنبه ۳۱ شهریور ۹۴
/
بازدید : ۱۵۰
بعد از کلی درخواست و خواهش از طرف مبینا و فرزانه (برادر زاده و خواهرزاده ام)منم قبول کردم باهاشون برم استخر
حالا نکه کلاس بزارم ها نه!
حقیقت این بود که من از توی اب رفتن وحشت داشتم :-)
خلاصه بعد از کلی ناز کردن من ،شال و کلاه کردیم رفتیم تا یادم نرفته بگم قبل از رفتن گفتیم مامان تو هم با ما بیا ،بیا توی اب قدم بزن مثلا اب درمانی واسه درد مفاصل و اینا.
رسیدیم و رفتیم توی اب!
رفتیم توی اب نه! رفتن توی اب!
در واقع من شبیه کوالا چسبیده بودم به دیوار استخر مامان و اون دوتا وسط اب در حال شنا کردن :-)
من باید ی روز روی اینها رو کم کنم :-)
پ.ن: درسته خیلی واسه مامان ترسیدم بخاطر قلبش ولی وقتی دیدم با اینکه نزدیک ب چهل و پنج سال از دوران کودکی و شنا کردنش تو رودخونه گذشته ولی فوق العاده شنا میکنه حس غرور بهم دست داد و فهمیدم مامانم برخلاف تصورات من خیلی از من جلوتره :-)