قالب وبلاگ
دلم یه قالب سفید و ساده میخواد
ازکجا باید پیدا کنم؟
فکر کنم بهترین کار واسه آرامش اعصاب الان بیرون رفت از خونه و انجام چندتا کار نسبتا مفیده.آب رفته ک.بجوی برنمیگرده!
بیای هشت واحد ترم تابستونه بگیری بعد نتونی بخونی و پیش خودت بگی اگر نمیشه دو تا هندوانه رو سالم به مقصد رسوند یکی رو که میشه!:-) و بعد با کمال خونسردی ظاهری و حرص باطنی یک درس رو با نرفتن به جلسه امتحان حذف کنی و بشینی واسه اون یکی امتحان که بهش امید بیشتری داری خوندن:-). و... و در نهایت یک روز قبل از تاریخ امتحان نگاه میکنی به تصویری که از جدول امتحانات گرفتی میبینی بر اثر خطای دید متوجه نشدی که امتحان هشت شهریوره و نه، نهم شهریور:-) و این یعنی امتحان همین امروز صبح که تو توی خواب ناز بودی برگزار شد رفت!
و اینجوریه که از شدت غم,حماقت,خجالت و... و.... و....نمیدونی چکار کنی:-)
بماند که اون امتحانی که فکر میکردی حذف کردی فردا اول صبحه و با خودکشی هم نمیتونی پاسش کنی:-)
واقعا توی این حالت چه باید کرد؟:-)
هنوزم نفهمیدم چرا وقتی دارم یه پیام یا نظر یا ایمیل یا حالا هرچیز شبیه اون که از طرف شخص بخصوصی واسم ارسال شده رو دارم میخونم یا که گاهی هم وقتی متن یه پیام بخصوصی باشه وسط هاش بلند میشم میرم یه چرخی میزنم(البته با حالت لبخند) و بعد برمیگردم میام ادامه اش رو میخونم!
چقدر نوشتم:-)موقع ارسال نت قطع شد:-)
خلاصه اش این بود که دیروز عصر یه نگاه به وبلاگم انداختم دیدم که نوشتم کسی جزخودم نمیتونه درکم کنه(که پر بیراهم نگفته بودم)از اون ورم دیدم نوشته ام فکر و زندگیم شبیه یه خونه بهم ریخته است!
خب واقعا همین بود.
بعد از خوندنشون به خودم گفتم خب که چی؟
هنوزم منتظری یکی بیاد بشینه پای حرفهات و دلسوزانه و بدون داوری و سرکوب گوش بده و راهنماییت کنه؟ شبیه همون لحظاتی که خودت به بقیه دلداری و امید میدی؟
دیدی که نبود شاید هم هیچ وقت نیومد ! خب حالا تکلیف چیه؟میخوای همینجور توی مسیر تلو تلو بخوری و بزنی همه چیز رو داغون کنی؟
تکلیف؟؟؟؟
یکم مکث کردم و بعد
بلند شدم سالنامه کوچیکی ک هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم رو اوردم و با یه خودکار شروع به نوشتن کردم.
شبیه مادری که حال بچه اش رو میفهمه و حرفهای نگفته اش رو میدونه،با خودم نوشتم.از اشتباهات و کارهام از دغدغه ها و دلخوری هام و از نقاط ضعف ام و کمی هام حتی به خودم گفتم میدونم چنین شد و چنین کردند ولی خب... و بعد از این خب واقع بینانه ترین و در حین حال خوشبینانه ترین حرفهای رو که به ذهنم میومد به خودم زدم.
نتیجه اش شد چهارده صفحه نوشته! ویک لبخند رضایت و یک آرامش معمول بعد از یه گپ ساده و صمیمی و خودمونی!
قول و قرار خاصی گذاشته نشد.فکرم نکنم هدف از درد و دل گذاشتن قول و قراری باشه و احتمالا هدفش سبک تر شدن حداقل یکی از طرفین صحبته
این طلوع خورشید رو فوق العاده دوست دارم
(خوابم نبرد بجاش اومدم ببینم بیان چیا داره ک فهمیدم اوه مای گاد چ راحت میشه عکس گذاشت)
تو مواقع سردرگمی یه راه فرار ساده هست به اسم خواب
که یجور خود مرگیه(بر گرفته از واژه خود هیپنوتیزم:-) ).
که البته نباید بهش عادت کرد.ولی من باز ترجیح میدم با وجود خواب زیاد امروز و این وقت از شب بازهم ازش استفاده کنم.