من شدم مادر خودم
چقدر نوشتم:-)موقع ارسال نت قطع شد:-)
خلاصه اش این بود که دیروز عصر یه نگاه به وبلاگم انداختم دیدم که نوشتم کسی جزخودم نمیتونه درکم کنه(که پر بیراهم نگفته بودم)از اون ورم دیدم نوشته ام فکر و زندگیم شبیه یه خونه بهم ریخته است!
خب واقعا همین بود.
بعد از خوندنشون به خودم گفتم خب که چی؟
هنوزم منتظری یکی بیاد بشینه پای حرفهات و دلسوزانه و بدون داوری و سرکوب گوش بده و راهنماییت کنه؟ شبیه همون لحظاتی که خودت به بقیه دلداری و امید میدی؟
دیدی که نبود شاید هم هیچ وقت نیومد ! خب حالا تکلیف چیه؟میخوای همینجور توی مسیر تلو تلو بخوری و بزنی همه چیز رو داغون کنی؟
تکلیف؟؟؟؟
یکم مکث کردم و بعد
بلند شدم سالنامه کوچیکی ک هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم رو اوردم و با یه خودکار شروع به نوشتن کردم.
شبیه مادری که حال بچه اش رو میفهمه و حرفهای نگفته اش رو میدونه،با خودم نوشتم.از اشتباهات و کارهام از دغدغه ها و دلخوری هام و از نقاط ضعف ام و کمی هام حتی به خودم گفتم میدونم چنین شد و چنین کردند ولی خب... و بعد از این خب واقع بینانه ترین و در حین حال خوشبینانه ترین حرفهای رو که به ذهنم میومد به خودم زدم.
نتیجه اش شد چهارده صفحه نوشته! ویک لبخند رضایت و یک آرامش معمول بعد از یه گپ ساده و صمیمی و خودمونی!
قول و قرار خاصی گذاشته نشد.فکرم نکنم هدف از درد و دل گذاشتن قول و قراری باشه و احتمالا هدفش سبک تر شدن حداقل یکی از طرفین صحبته