هنوز گیج و هنگم. بظاهر همه چیز به حالت عادی برگشته ولی در واقع اینجور نیست. هنوز تو شوکم هنوز نتونستم کنار بیام.هنوز غمگین و نا امید. فقط ظاهر رو دارم حفظ میکنم . آستانه صبر تحملم بقدری پایین اومده که با کوچکترین چیزی یا دلم میشکنه و اشکم جاری میشه و یا از کوره در میرم. خودم بهتر از هرکسی میدونم الان هیچ تعادلی ندارم. حس عدم موفقیت عذاب وجدان گذشته دلخوری از کسایی که سنگ جلوی پا بودن ، دوستای بی معرفت هم شده بار اضافی روی درد و رنج اصلیم. خیلی خسته ام.
از پریشب دارم تلاش میکنم سیستم خونه رو راه بندازم. از دو نفر کمک گرفتم آخرشم نشد. تموم ساعت هایی که باهاش کلنجار میرفتم یاد مجید بودم و روزهایی که پشت میز مینشست و در حال ور رفتن با کامپیوتر بود. هرچند چند سالیه که تقریبا بلااستفادست. ولی خب یه زمانی برای خودش دورانی داشت. بعد از اومدن لپتاپ تو خونه تقریبا همه کارا با اون انجام میشد و الان که دیگه معلوم نیست کجاست و دست کیه بازم متوسل شدم به همین
تو تموم لحظاتی که تو اتاقش بودم به این فکر میکردم که اگر بود الان میومد میگفت بازم اومدی خراب کاری! تقریبا همه خرابکاریهای وسایل خونه رو از چشم من میدید! چقدر دلتنگشم این روزها چقدر کم داریمش هممون :(
چقدر دیشب پریشب گریه کردم بعد از تلاشهای بی سرانجامم
خواب دیدم برگشتی سمت راست پیشونیت پوستش یکم سرخه مثل مواقعی که یه سابیدگی یا خراش خوب شده و هنوز پوستش به حالت اولیه درنیومده. انگاری که برگشتی و این زنده شدنت هم چقدر عادی بود برام رفتی تو اتاقت نمیدونم داداش بزرگه زیر لب چی گفت بهت که اومدم دنبالت تو اتاق بهت گفتم نمیدونی چقدر بعد رفتنت گریه کرد میخواستم بت بگم نگاه الانش نکن دلش خون بود از رفتنت. رو زبونم بود بپرسم ناراحت نشدی که کتابهات رو دادم کتابخونه ؟ ولی نپرسیدم نمیدونم چرا فکر کنم فرست نشده بود. بعد انگاری توی خونه قدیمیمون تو حیاطیم با نرگس ، تو وسط نشستی داری میگی سرکار بودی داشتی با تلفن صحبت میکردی که این اتفاق افتاد یجورایی انگار زدنت ولی واضح نگفتی بر داشت من این بود. نرگس گفت دم در زخمی انداخته بودنت تو کارتن ها بعد تو میگی من فکر میکردم همکارم بده تو نگو مشکل از بابک ه ، انگاری بابک کسی که براش کار میکردین!
نمیدونم چرا اینجور بود آخر خوابم نمیدونم بابک کیه نمیدونم چرا تو خواب بهمون میگفتی سرکار اینجور شدی در حالی که تصادف تو رو ازمون گرفت:(
امروز وسایلت رو گذاشتم تو کارتن داریم میریم خونه جدیده همون که زحمت خریدش با خودت بود
چند شب پیش باز خوابت رو دیدم شکل یه کبوتر بودی گفتی دستات رو بزار دور گردنت که من بغلت کرده باشم.
مجید واقعا الان کجایی؟ همونجا محبوس شدی بدون هیچ حس و درکی ؟ یا که اقعا زندگی جدیدی رو شروع کردی؟ اگر آره چطور زندگی داری؟ اصلا باورم نمیشه زودتر همه ما به این مرحله رسیدی هنوزم منتظرم برگردی برگشتنت برام باور پذیر تر از اینه که دیگه نمیای:(
حتی توان توضیح دادن احوالم رو هم ندارم. بیشتر از قبل دلتنگ مجیدم بیشتر از قبل هم حسرت میخورم. بعضی روزا فکر میکنم که همه اینها کابوسیه که قرار ازش بیدار بشم بزودی اما افسوس....
هیچ وقت مثل این روزهای اخیر احساس تنهایی نداشتم. اطرافیام بخصوص اونهایی که بیشتر همیشه بشون نیاز داشتم تو شرایط سخت بهم نشون دادن که براشون اونقدرها هم اهمیت ندارم. خیلی کم حوصله، عصبی، دل نازک، زودرنج و غمگینم. پیش خودم میگم کاش بجای اعتقاد به دوستی به عشق و رابطه عاشقانه اعتقاد داشتم. حداقلش الان شاید کسی کنارم بود که بخاطر خودم دوست داشتنم تحملم میکرد و شایدم جز اولویت های زندگیش بودم. درسته خانوادن رو خدارو شکر دارم ولی نمیتونم حال بدم رو با اونها تقسیم کنم چون نتیجه اش برای هر دو طرفمون بیشتر فرو رفتن تو غمه. دوران سختی رو دارم میگذرونم
باز دیشب خوابت رو دیدم مجید بغلت کردم بوسیدمت ازت پرسیدم ناراحت نمیشی اگر یه روز بمیری و جواب دادی چقدر همش میگی مگه چمه مردم ده پونزده ساله ...میخورن هیچیشون نشده
تو همه خوابهام هوشیارم که نیستی و رفتی
اصلا باورم نمیشه رفتی
که الان دیدن خوابت حسرتمه
باورم نمیشه مجید با همون خصلتها و عادت های خوب و بدش تموم شده و دیگه نیست
گاهی لازمه بشینیم و با خودمون درد دل کنیم گاهی هم شادیهامون رو باید با خودمون تقسیم کنیم! و اون کسی که باید بیشتر از همه بهش احترام بزاریم کسی نیست جز همین خودمون!