سه شنبه ۲۱ مهر ۹۴
/
بازدید : ۱۶۹
یه ربع به شش از دانشگاه زدم بیرون اینهمه اومدم، کلاس تشکیل نشد.
دلم گرفته! وقتهایی که اینجوری دلم میگیره با خودم فکر میکنم که واقعا چم شده؟ علتش حسادته؟ تنهایه؟ و یا بازهم
احسرت ها ی قدیم!
اشک جمع شده تو چشمام دارم
سعی میکنم به حرف های دکتر بابایی زاد عمل کنم و با بالغ درونم فکر کنم نه کودک درون!
اتوبوس داره میره سمت جدول خیابون !نزدیک بود ها!
دفتریادداشتم رو در میارم شروع می کنم به نوشتن
چقدر دلم قدم زدن توی یه خیابون خلوت رو میخواد
کاش هوا اینقدر زود تاریک نمیشدکاش زودتر از دانشگاه زده بودم بیرون اونوقت الان میتونستم برم ساحلی تنها بشینم و فکر کنم
چقدر از این حال مزخرف الانم بدم میاد