آرمان
امروز که با داداش کوچیکه بخاطر آوردن نوه خاله مامانم به خونه بحث کردم و حرص خوردم،یهو پرت شدم ب گذشته ،اون روزها که من کلاس سوم راهنمایی بودم و آرمان اول دبیرستان.اونوقتها حس میکردم خیلی بزرگیم و پونزده شونزده ساله بودن یعنی عمری بسیار !عجیب اینه که بزرگترها هم همچین دید و برخوردهایی باهامون داشتند ! اصلا شاید دلیل اون فکر ها همین برخورد اونها بوده!
آرمان یه پسر قد بلند بور و اهل آبادان میگم آبادان واسه اینه که بگم خیلی اهل مد و شیطنت و این چیزابود!
خلاصه یادم اومد دخترا بدشون نمیومد باهاش وارد رابطه بشند !و گاهی هم چه رقابتهای زیر پوستی واسه جلب توجه ش داشتند . که البته من مستثنی بودم چون با وجود داشتن سه تا داداش بزرگتر غیرتی همچین افکاری تا شعاع یک متری ذهنمم نمیتونست رد بشه:)
و حالا چند سالیه که همون پسر که بعد ها دانشجو شد و خدمت رفت بر اثر استفاده بیش از حد از قرصهای روانگردان اکثرا توی توهم سیر میکنه و کسی زیاد راغب به دیدنش نیست!