دلتنگم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
مدت هاست برگشتم به همون بلاگفا
بعد از کلی اومدم اینجا
بیش از دو ساله ازش بی خبر بودم
بله بلاخره ارشد روزانه تو اون رشته ای که تقریبا خواهانش بودم پذیرفته شدم
کنکور ارشد رو دادم
برخلاف پارسال خیلی استرس داشتم بیشترش هم برای کرونا بود.
کلید سوالا رو از سایت سنجش گرفتم و دیدم بلههههههه
بیشتر جوابهام از استرس و بی دقتی اشتباه شده
نمره های منفی کار دستم داد
و نمیدونم الان اصلا مجاز به انتخاب رشته روزانه میشم یا نه
به همین راحتی و خوشمزگی سه ماه و نیم از سال گذشت.
ایام رو چطور سپری میکنین؟
پدر یه بنده خدایی دیشب فوت شد. خود این بنده خدا واسه من عزیزه ولی بخاطر مسائلی از باباش دلخوشی نداشتیم هرچند که من هیچ وقت رو در رو اون مرد رو ندیده بودم. از دید من ناقص العقل ایشون آدم درستی نبوده و از خدا چه پنهون یه مقدار کینه هم ازشون به دل داشتم. ولی چه حکمتیه که شب 23 ماه رمضون به دیار باقی شتافتن رو خدا میدونه و بس . شایدم حکمتی نداشته و این هم یه اتفاق تصادفی بوده مثل هزاران اتفاق دیگه.
نمیدونم!
مهمان عاشق پیشه امروز عصر بعد از گرفتن یه دوش آب گرم با لب خندون رفت.
از غروب حس سنگینی دارم. دارم فکر میکنم این روانشناسا چه تحملی دارن که میشینن و روزانه به داستان چندین نفر گوش میدن!
تموم این چهار شب داشتم یه داستان تکراری رو میشنیدم.و هر شب هم با جزئیاتی بیشتر.
مشکل این عزیز این بود که نمیخواست بپذیره بازی داده بودنش. بنظرم ضعف بیشتر آدم های از خود مطمئن همینه. شواهد و برخوردها داد میزنن بابا ما رو ببین و شخص متاسفانه خودش رو به کوری میزنه.
یک هفته بیخوابی و سیگار پشت سیگار روشن کردن جز ضرر به جسم و روان خودش واقعا چه سودی داشت!
عشق بیمار گونه!
امروز یه مشاجره نسبتا سخت توی خونه داشتم که از یادآوریش درد میکشم.
هورمونهای لعنتی!
البته همش تقصیر این سیکل نیست. منتها برای از کوره در رفتن مستعد ترم میکنه.
عجیب از این رفتار متنفرم و بعد از مرتکب شدنش هم که دچار خود سرزنشی میشم!
اره...گفته بودم ریه هام...میسوزن...
یه تعداد از کتابهایی که نم گرفته بودن و هنوز امکان اوردنشون به اتاق نبود و مهمون حیاط بودن رو اسیر آتیش کردم!
خود زنی بود!
خدا به من رحم کنه با این ذهن آشفته ای که الان دارم!
پ.ن:
به مشاور مرکز پیام دادم واسه مشاوره. فرمودن برای 45 دقیقه مشاوره تلفنی 130 حق مشاورشونه که واسه من میشه 100 تومان. من حداقل نیاز به 10 ساعت مکالمه دارم تا تازه مقدمه رو بگم لعنتی!
چند ماهیه هرزگاهی وارد محیطی میشم که تقریبا هیچ تناسبی باهام نداره. شاید اینکه میگم هیچ تناسبی صحیح نباشه. بلاخره علتی داره که من واردش میشم. یکیش که به نظرم تایم زیاد داشتنه. یا بهتره بگم نداشتن تفریحه. یکی دیگه اش فرار کردن از واقعیت های موجوده. ولی دلیل اصلی چیز دیگه است که باید پیداش کنم
پ.ن:
بدجور احساس خستگی میکنم.
زنگ گوشم بیشتر شده و این تمرکزم رو روی درس و کارهایی که نیاز به تمرکز داره کم میکنه. یجورایی کلافم میکنه